قصه شب:روباه وکلاغ
روباه و کلاغ یکی بود یکی نبود . روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد . روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن نشسته بود، رفت و شروع به تعریف از کلاغ کرد : به به! چه بال و پر زیبا و خوش رنگی داری ، پر و بال سیاه رنگ تو در دنیا بی نظیر است . عجب سر و دم قشنگی داری و چه پاهای زیبایی داری . حیف که صدایت خوب نیست اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی. کلاغ که با تعریف ه...